نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
نوحه و زاری کننده. (ناظم الاطباء). نوحه کننده را گویند. (برهان). نوحه گر. گریان. مویان. مویه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحه سرا. (یادداشت مؤلف). هرکس که نوحه و زاری کند و مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر گویند. (از آنندراج) : همه پیش رستم نهادند سر پریشان و گریان و هم مویه گر. فردوسی. بر آن سان کز ایرانیان سربه سر نبیند پس از این مگر مویه گر. فردوسی. لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او دل پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر. فرخی. سپه هرکجا کشته شان بد دگر همه شب بدند از برش مویه گر. اسدی. ای شاد شده بدان که یک چند چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. شاید که بوم تا بزیم مویه گر او گر بود دو سال از غم دل مویه گر من. امیرمعزی (از آنندراج). مویه گر گشته زهرۀ مطرب بر جهان و جهانیان مویان. انوری. - مویه گر شدن، نوحه گر شدن. گریان شدن. گریه و نوحه کردن: سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. گنه کار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت. فردوسی. ، پیرزنی که در میان زنان یک یک صفت مرده بشمارد و نوحه کند تا به متابعت آن زنان دیگر نیز نوحه کنند. (آنندراج). آنکه نوحه گری پیشه دارد: هر آن مام کو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش و مویه گر. فردوسی. چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم. خاقانی. مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 443). اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر بازدهید. خاقانی. پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161). هم بمویید هم از مویه گران درخواهید که بجز مویه گر خاص نشایید همه. خاقانی. بازپرسید تا مناقب او مویه گر بر چه راه می گوید. خاقانی. به جائی ساز مطرب برکشد ساز به جایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. برخیز مویه گر که نداری دم مسیح این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به نوحه گر و مویه شود
آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاری کند: من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه گرم. خاقانی. دیدم صف ملائکۀچرخ نوحه گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. چنان غریو برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت. سعدی. ، نوحه خوان. که در مجالس عزا چون مصیبت رسیدگان به آواز شیون و زاری و نوحه خوانی کند: ببارید از دیده خون جگر بنالید همچون زن نوحه گر. فردوسی. هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهری. تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم. ناصرخسرو. چرخ گردان بسی برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور. ناصرخسرو. از کردۀ خود یاد کن و بگری ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه گری نیست. سنایی. نوحه گر کز پی تسو گوید او نه از دل که از گلو گوید. سنایی. ساخت گرستن چو زن نوحه گر. سوزنی. تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید همه. خاقانی. گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتم زده باید که بود نوحه گر من. عطار. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر. مولوی. ، آنکه شیر می دوشد (؟). (ناظم الاطباء)
آنکه نوحه می کند. (ناظم الاطباء). که فغان و شیون و زاری کند: من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه گرم. خاقانی. دیدم صف ملائکۀچرخ نوحه گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. چنان غریو برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت. سعدی. ، نوحه خوان. که در مجالس عزا چون مصیبت رسیدگان به آواز شیون و زاری و نوحه خوانی کند: ببارید از دیده خون جگر بنالید همچون زن نوحه گر. فردوسی. هر زمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری هر زمان کبک همی تازد چون جاسوسی. منوچهری. تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم. ناصرخسرو. چرخ گردان بسی برآورده ست نوحه و نوحه گر ز معدن سور. ناصرخسرو. از کردۀ خود یاد کن و بِگْری ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه گری نیست. سنایی. نوحه گر کز پی تسو گوید او نه از دل که از گلو گوید. سنایی. ساخت گرستن چو زن نوحه گر. سوزنی. تا دمی ماند ز من نوحه گران بنشانید وارشیداه کنان نوحه سرائید همه. خاقانی. گر بود در ماتمی صد نوحه گر آه صاحب درد را باشد اثر. عطار. هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید ماتم زده باید که بود نوحه گر من. عطار. زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر در گلستان نوحه کرده بر خضر. مولوی. ، آنکه شیر می دوشد (؟). (ناظم الاطباء)
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی
شیوه کار. شیوه باز. (ناظم الاطباء). حیله گر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیوه باز شود، آنکه دارای روش و طریقه است. (فرهنگ فارسی معین) ، معشوقی که به همه فنون عاشقی آگاه است و ناز و کرشمه بکار برد
شیوه کار. شیوه باز. (ناظم الاطباء). حیله گر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شیوه باز شود، آنکه دارای روش و طریقه است. (فرهنگ فارسی معین) ، معشوقی که به همه فنون عاشقی آگاه است و ناز و کرشمه بکار برد
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
لعنت کننده. نفرین کننده. کسانی که در جنگ از دور به سپاه دشمن دشنام دهند و آنهارا به خشم آرند: سپهسالاری وی ابوالحسن حاجب داشت و فریه گران بر باره شدند. (تاریخ سیستان)
لعنت کننده. نفرین کننده. کسانی که در جنگ از دور به سپاه دشمن دشنام دهند و آنهارا به خشم آرند: سپهسالاری وی ابوالحسن حاجب داشت و فریه گران بر باره شدند. (تاریخ سیستان)
بمهمانی خواننده بشارت دهنده بضیافت: (طایفه ای... از مخدرات اشراف مهاجر و کد بانوان سادات انصار در آمدند نزد پیامبر صلی الله علیه و آله)، . . گفتند: یا رسول الله دعوتی است. روی پوشیدگان روسا و اشراف جمعند. این چشم و چراغ (فاطمه علیها السلام) را دستوری ده (دستور باش) تا مجلس افروزی کند... آن نوید گران جامهاء فصفاص پوشیده) سنائی. مقدمه حدیقه. چا. مد. 35)
بمهمانی خواننده بشارت دهنده بضیافت: (طایفه ای... از مخدرات اشراف مهاجر و کد بانوان سادات انصار در آمدند نزد پیامبر صلی الله علیه و آله)، . . گفتند: یا رسول الله دعوتی است. روی پوشیدگان روسا و اشراف جمعند. این چشم و چراغ (فاطمه علیها السلام) را دستوری ده (دستور باش) تا مجلس افروزی کند... آن نوید گران جامهاء فصفاص پوشیده) سنائی. مقدمه حدیقه. چا. مد. 35)